loading...
BE HAPPY

*_*

KIMIA بازدید : 69 پنجشنبه 22 بهمن 1394 نظرات (5)

مادری که میگی عروسم باید هم خشگل باشه، هم پولدار، هم کدبانو...!
یه لحظه بیا اینجا کارت دارم

 

 

تا حالا به قیافه پسرت دقت کردی
 عایااااااااا؟!

._.

KIMIA بازدید : 79 پنجشنبه 22 بهمن 1394 نظرات (0)

بعد ازیه مدت نسبتا طولانی بلاخره برگشتم...

 

گروه های تلگرامو چنلاش

اینستاگرام

 

و از همه مهمتر چیزی تموم زندگیمو گرفته

 

یه گروه کره ای گروه:exo^^

 

مگ اینا کارو زند گی واسه آدم میزارن-_-

 

 

 

 

KIMIA بازدید : 77 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (2)

عشقا الکی، محبت ها آبکی، رابطه ها کم رنگ، صداقت کمیاب، رفاقت ها پر کلک، زندگی سخت و دشوار.
آرزوی من برای تو اینه کسی برات پیدا بشه. عشقش تک، تو محبتش غرق، رابطه اش باهات هر روز گرم تر از دیروز، صداقتش زبونزد مردم، رفاقتش ناب، زندگی باهاش برات پر احساس باشه.

 

^_^

KIMIA بازدید : 77 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

اونی که الان دستش تو دست توئه.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تا سه دقیقه پیش دستش تو دماغش بود خودم دیدم

Apple

KIMIA بازدید : 63 جمعه 22 اسفند 1393 نظرات (4)

مورد داشتیم آمریکاییه به طرف گفته سفره هفت سینو توضیح بده
طرف گفته
.
.
.
.
.
.
.
.
It should start wiith (S) like Apple
^_^

KIMIA بازدید : 85 چهارشنبه 20 اسفند 1393 نظرات (2)

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد

آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت: م م م راست



آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا

… بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!

آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که

آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره

دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت

دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی

آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدن زیر خنده

آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی



خیلی جذاب بود خواستم شما هم بخونین

KIMIA بازدید : 73 چهارشنبه 20 اسفند 1393 نظرات (0)

برای شروع باید بگم ما یه خانواده شلوغ داریم 7 تا دایی 4 تا خاله..... یه روز که همه دور هم

جمع بودیم طبق معمول با هم دعواشون شد همه افتادن به جون هم... خلاصه نشستم پیش 

مادربزرگم و گفتم اخه مامانی میخواستی چیکار این همه زاییدی که حالا هم زورت بشون

نمیرسه.... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ مادربزرگم هم با یه مظلومیت خاصی گفت: اون موقع که من می

زاییدم یکی وبا میگرفت میمرد یکی سل میگرفت میمرد یکی رو آل میبرد یکی خفه میشد منم

ترسیدم بدون بچه بمونم هی زاییدم اینا هم هیچ کدوم نمردن خب چیکار

کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......... یعنی عاشق همین صداقتشم..


KIMIA بازدید : 65 چهارشنبه 20 اسفند 1393 نظرات (0)

 

زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود بیمار شد شوهر او که

راننده موتور سیکلت بود و از موتورش برای حمل و نقل کالا در شهر استفاده می کرد برای

اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا

بگذاردکه ناگهان شوهرش گفت : مرا بغل کن

زن وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را

بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب

پرسید: چرا ؟ تقریبا به بیمارستان رسیدیم

زن جواب داد: دیگر لازم نیست …. بهتر شدم … سرم درد نمی کند

شوهر همسرش را به خانه رساند ولی هرگز متوجه نخواهد شدکه گفتن همان جمله ی

ساده چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورده كه در همین مسیر

کوتاه سر دردش را خوب کرده است

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد

فاصله ابراز عشق دور نیست...فقط از قلب تا زبان است...

KIMIA بازدید : 57 چهارشنبه 20 اسفند 1393 نظرات (0)

هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر

لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از

پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره

سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار

سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی

گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می

داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر

بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش

در آمد و دوید و رفت .

استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی

نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر

نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم

استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای

سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز

گویی

تعداد صفحات : 4

درباره ما
Profile Pic
گاهـی وقتا خنــدیدن از آبــ خوردنمــ سختـ ترهــ-_- ولیـ تو بخنـد ضـرر که نمکنیــ^_^ بخنــدتا چشمــ اونایی که رنجوندنــت دربیاد ^.^
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی

    یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی